آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
دل مشغولی یه ناشناسم... حتی برا اون که عاشقشم... تو تنهاییم پا نذارید...
گاهی باید چمدانی کوچک به اندازه یک تکه از دلت که هنوز در دستانت باقیست انتخاب کرد... باید گذاشت و گذشت... چشمها را بست و رفت... دور شد از قضاوت های یکطرفه و قصه های تکراری این موجودات دوپای مدعی احساس... باید رفت به نقطه ای برای آرامش... آرامشی هر چند کوتاه و موقتی... باید برای پیدا کردن چاهی عمیق برای دفن خاطرات تلاش کرد... باید رفت
میدونید بعضی وقتها با اینکه با همه ی وجود عاشق خونه ای هستی که واسه تنهایی هات ساختی تا وقت و بی وقت بهش پناه ببری و بغضاتو درش خالی کنی باید بذاری بری...باید اون خونه رو خراب کنی وبری یه جای خیلی دور.خیلی خیلی دور.جایی که کسی نشناستت.کسی نبینتت و ازت نپرسه داری چی کار می کنی جاییکه دیگه کسی تو رو بخاطر گناه نکرده تنبیه نکنه جاییکه مدام پیام نیاد و بهت گوشزد کنند که تو دیگه حتی اینجا هم جایگاهی نداری و فلان و بهمان باید بری جاییکه ............. نمیدونم چی دارم تایپ میکنم
نظرات شما عزیزان: دو شنبه 5 شهريور 1393برچسب:, :: 4:32 :: نويسنده : مژگان
|